خانه سبز

در این وبلاگ رمان مینویسم

رمان عاشقانه

دستش را بالا آورد و کتابی را سمت مانا گرفت. مانا که متعجب به پسرک خیره شده بود، با دیدن کتاب، با اخمی بسیار ظریف آن را از دست او گرفت و عنوانش را در ذهنش خواند:

 

 

- درمان شوپنهاور. اروین. د. یالوم.

 

با کمی مکث ابرو پراند و هیجان زده گفت:

 

- پیداش کردم.

 

خیره به پسر که با گیجی نگاهش می کرد خندید و موبایلش را روشن نمود. اما کودک تکانی به سرش داد و خونسرد، دست دراز کرد و ساعد مانا را کشید. مانا چشم از موبایلش برداشت و منتظر به بچه نگریست که او با لبخند گفت:

 

- آقای ایکس گفت به کسی که کتاب رو پیدا می کنه بگم قلب ها ممنوعه هستن.

 

و در مقابل نگاه هاج و واج مانا، چشمک بامزه و بچه گانه ای زد و باری دیگر روی مبل نشست. مانا اما به قدری از پیدا شدن کتاب بعد از آن همه مشقت خوشحال بود که بی پروا خندید و سری به طرفین تکان داد. آب اضافه ی دهانش را فرو خورد و درحالی که از بخش کودکان خارج میشد، شماره ی آندریاس را گرفت. سپس با او درست در همان نقطه ای که از هم جدا شدند قرار گذاشت.

 

چند دقیقه ی بعد، آندریاس با دیدن جلد آشنایی که در دست مانا بود، به قدم هایش سرعت بخشید. هنگامی که به او رسید کتاب را از دست او قاپید و با خوشحالی گفت:

 

- آفرین!

 

مانا با ذوقی کودکانه خندید و دو دستش را چون دختران خردسال شیرین در هم پیچاند که آندریاس با دیدن خوشحالی او از تحسینش، خود را جمع و جور کرد و لبخندش را بست. با نگاهی جدی و متمسخر گفت:

 

- هر چند که اگه من هم جذب بچه ها می شدم می تونستم پیداش کنم. کار سختی نیست.

 

سپس از او روی گرفت و لای کتاب را باز کرد. مانا که ذوقش کور شده بود، لب برچید و دست به سینه، با اخمی کوچک میان دو ابروی کشیده و پُرَش، سر چرخاند.

 

آندریاس زیر چشمی به نیم رخ او نگریست. بینی قلمی و قوزک کوچکی که داشت، ظریف و کوچک بود. ابروهای مشکی پرپشتش، در کنار چشمان بادامی قهوه ای اش به صورت گندمی دخترانه اش می آمدند و طبیعی نشانش می دادند.

 

آندر بی خیال شانه ای بالا انداخت و حواسش را معطوف بازی کرد. به محض باز کردن لای کتاب، با صفحه ی چهل و هشت و چند گلبرگ خشک شده ی گل رز مواجه شد. بالای صفحه، با دست خطی خوش نوشته شده بود:

 

- پشت چهره ی یک غریبه می تواند یک دوست منتظر تو باشد.

 

مانا سمت نوشته سرک کشید و آرام پرسید:

 

- این هم متن یک کتابه؟

 

آندریاس با آرنجش سر او را که روی کتاب را پوشانده بود پس زد و گفت:

 

- آره اما... اسمش یادم نمیاد.

 

مانا کلافه و گرسنه مردمک در کاسه ی چشم چرخاند و گفت:

 

- واقعا قراره مدام ما رو از این کتاب به کتاب دیگه ای سوق بدن؟ منظورشون از این مسخره بازی ها چیه؟

 

آندریاس پوزخندی زد و گفت:

 

- به همین زودی کم آوردی؟ پس چطور می خوای سه روز دووم بیاری؟

 

سری به تأسف تکاند و زمزمه کرد:

 

- از اول هم مطمئن بودم تو از پسش بر نمیای.

 

مانا دست به شالش کشید و با اخم گفت:

 

- من تسلیم نمیشم. به خاطر کم کردن روی تو همه ی سعیم رو می کنم.

 

آندریاس خیره-خیره و مضحک به او خیره شد که مانا نتوانست خنده اش را کنترل کند و لبخندش صورتش را زینت داد. به ندرت پیش می آمد که میان بحث و جدل، جدیت خود را حفظ کند و به خنده نیافتد. آخر هر چه سعی می نمود به نتیجه نمی رسید.

 

در مقابل نگاه جستجوگر آندریاس که واکنش های لحظه ای مانا را درک نمی کرد، از او روی برگرداند و بی رمق روی یکی از مبل های آبی رنگ نشست. گرسنگی، باعث سوزش معده و غر-غر شکمش شده بود. همانطور که پاکتش را سفت چسبیده و خود را در آغوش کشیده بود، خم شد و پیشانی متوسطش را روی زانوهایش گذاشت.

 

نالید:

 

- گشنمه، دستشویی دارم، خسته شدم. حوصلم سر رفت. دریغ از یه ذره هیجان.

 

آندر که چشم هایش را به روی هم می فشرد و سعی می کرد از حافظه اش کمک بگیرد، بی نتیجه چشم گشود و کلافه موبایلش را از جیبش بیرون کشید. پاکت و کتاب را کنار مانا روی مبل گذاشت و بعد، تکیه داده به یکی از قفسه ها، درحالی که عطر خوشبوی زنانه ای زیر بینی اش پیچیده بود، دست خط را سرچ کرد.

 

متن، از کتاب "نامه ای به دخترم اثر مایا آنجلو" بود. به محض دیدن نام کتاب، گویی که ناگهان جرقه ای در سرش به صدا در آمده باشد، ضربه ای به پیشانی اش زد و گفت:

 

- لعنتی آره اسمش همین بود. چطور یادم نمی اومد؟

 

مانا با چهره ی در هم رفته اش، سر بلند کرد و نفس عمیقی کشید. خیره به آندر که رو به رویش به قفسه تکیه داده بود پرسید:

 

- حالا می خوایم چیکار کنیم؟ دو ساعت دیگه هم توی این کتابخونه بچرخیم تا کتاب بعدی رو پیدا کنیم؟

 

سپس پوزخندی زد و رویش را برگرداند. ادامه داد:

 

- طراح معماها هر کسی که هست از هیجان و خلاقیت هیچی سرش نمیشه.

 

آندر موبایلش را به درون جیب شلوارش راند و جدی گفت:

 

- اون ها دارن نگاهمون می کنن دختر ایرانی. چه قدر غر می زنی! هنوز هم دیر نشده می تونی انصراف بدی. خوشحالم که با انصراف تو من باز هم می تونم به بازی ادامه بدم.

 

با این حرف آندریاس، مانا کمی با غرش نگاهش کرد و بعد، تصمیم گرفت خود را جمع و جور کند و مصمم تر از همیشه باشد. بنابراین برخاست و رو به روی آندر که اندکی از او بلندتر بود قرار گرفت.

 

+ نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1401ساعت 21:24 توسط میترا |

صفحه قبل 1 صفحه بعد